عصر روز پنج شنبه


عصر روز پنج شنبه درایستگاه منتظراومدن اتوبوس بودم. پدرودختری به ایستگاه اومدن ونشستن.هردو ظاهری بسیارفقیرانه داشتند. دخترک معصوم، لباس کهنه ای به تن داشت خیلی کهنه. اتوبوس نیومد پدردخترک تصمیم گرفت که تاکسی بگیره ولی راننده ها با مقصدی که اون میخواست هم مسیر نبودن. خسته شد و روی صندلی نشست.وقتی به دخترک نگاه نمی کردم بهم چشم می دوخت وقتی نگاهش می کردم چشم ازم برمی داشت به همین خاطربه او چشم دوختم و یک لحظه هم ازش چشم برنداشتم.
نگاهم نمی کرد تا زمانی که بی طاقت شد و نگاه کرد رنگ چشماش سبز بود ونیازمند محبت.مدام چشمهایش راجمع می کرد تا منو واضح ببینه ازاینجا شد که فهمیدم چشمهاش کم سو ست.همین طور به هم زل زده بودیم.اتوبوس نیومد .پدرش دوباره بلند شد و تصمیم گرفت تاکسی بگیره ولی راننده ها باز هم اون مقصدی که او در نظرداشت رو نمی رفتن.وقتی برگشت تا روی صندلی بنشینه با دیدن ما یکه خورد چون دخترش سر روی شونه هام گذاشته بود ومی خندید من هم دستهای او را در دستام فشار میدادم ونوازش می کردم.
پدرش جلوآمد و روبه دخترش کرد و گفت :نجوا! خانم را اذیت نکن .من بدون لحظه ای صبر گفتم نجوا یک فرشته ست و فرشته ها کسی را اذیت نمی کنن. واینطور شد که سر صحبت بازشد.
پدرنجوا میگفت: دخترش، مادر خود را دربدو تولد ازدست داده و تا حالا یاد نداشته که نجوا با یک خانم چنین رفتاری را ازخودش نشون بده.او از همه گریزون بود اگه کسی می خواست به او دست بزنه جیغ می کشید ولی الان با تو ارتباط عاطفی برقرار کرده . او می گفت کم کم نجواداره بینایی اش را از دست می ده و تنها راه نجاتش گرفتن چشم است اگر کسی پیدا بشه که نمی شه چشم هایش را به دخترش بده . دخترش کورنمیشه
حرف هایش جگر منو سوزوند .قلبم آتیش گرفت و اشک در چشم هام حلقه زد. اتوبوس خیلی دیرکرده بود نمی دونم چرا حتما حکمتی در کار بوده. به نجوا نگاه کردم و با تمام وجودم او را در بغلم فشار دادم و از درون گریستم و از برون خندیدم ناراحتی خودمو فراموش کرده بودم.آخه من از بیماری سختی رنج می برم امیدی به زنده بودنم نیست پدر و مادرم نذر و نیازها ی زیادی کردن ولی بی فایده بود رفتنی بودم رفتنی.
ناراحتی وغصه به بیماری ام اضافه می کرد.با دیدن آن صحنه و حرف های آن مرد دلم آشوب شد یک لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم چشم هام رو که باز کردم روی تخت بیماستان بودم ومامانم با چشم های نگران نظاره گراحوالم بودقضیه را برام تعریف کرد و گفت براثرفشار روحی که به من وارد شده بود در ایستگاه اتوبوس بیهوش شدم وآن پدرودخترمنو به بیمارستان رسوندن.همون جا تصمیم گرفتم چشم هامو به نجوا هدیه بدم چون او بیشترازمن به این چشمها نیاز داره .
...من چند روزی بیشتر زنده نیستم. نا بینا مردن با بینا مردن برام هیچ فرقی نداره این موضوع را با مامانم درمیان گذاشتم عصبانی شد و گفت دیگه حق به زبان آوردن همچین حرف هایی را ندارم .به پدرم گفتم او هم مثل مامانم رفتار کرد اصرار کردم اشک ریختم التماس کردم راضی نشدن که نشدن.
حکومت نظامی راه انداختم وتهدید کردم که اگه به خواسته هام عمل نکنند دوا ودرمون را ادامه نمی دم ، لب به هیچ غذایی نمی زنم و آبی هم نمی خورم تا بمیرم .وهمین کار را هم کردم ونتیجه بخش بود چون اگر ادامه می دادم زودتر از وقت موعودی که پزشکان برام در نظر گرفته بودن به دیار باقی می شتافتم واین برای خانواده ام گرون تمام می شد.آنها تسلیم شدن. همه چیز برای نابینا شدن مهیا شد.منو به اتاق عمل بردند. چشم های قهوه ای ام ا از صندوقچه وجودم بیرون کشیدند و در صندوق وجود نجوا گذاشتن .عمل موفقیت آمیز بود.
...وقتی که به هوش اومدم از مامانم پرسیدم که چرا هوا تاریکه ازش خواستم لامپ را روشن کنه آخه من از تاریکی می ترسم که ناگهان مامانم گریه کرد و پدرم گریه کنان از اتاق خارج شد تازه فهمیدم که چه اتفاقی برام افتاده.حس عجیبی داشتم فقط به مرگ فکر می کردم که آیا می تونم عزاییل راببینم یا که او در تاریکی خودم، جان بی مقدارم رو خواهد گرفت من فقط سیاهی می دیدم و نجوا دنیای رنگی را نظاره گر بود.بهش حسودی کردم.
پدر نجوا ازخوشحالی می گریست و پدر من هم ازناراحتی.در بیمارستان تحت مراقبت بودم ولی نجوا مرخص شده بود پس از چند روزنجوا بینایی کاملش رو بدست آورد وبه عیادتم اومد.دیگه لازم نبود برای واضح دیدن آدم ها چشم هاش روجمع کنه، این را حس می کردم . چشمهای قهوه ای من درصورت او به صا حب قدیمی اش نگاه می کرد
نجوا نزدیکم اومد دستام رو روی صورت وچشم هاش کشیدم چه حرارتی در نگاهش بود. انگار چشمهام برای او ساخته شده بودن.من چشمی نداشتم تا بگریم، جاش خالی بود.خودم رو پیشش خندان جلوه دادم.
نجوا یه تیکه پارچه باریک سبز روبه مچ دست راستم بست و گفت :تو حالت خوب میشه من مطمئنم بعد رفت و تنها شدم. یک لحظه از کاری که کردم پشیمان شدم وقتی به یاد مرگ افتادم ناراحتی ام بر طرف شد .
...در بیمارستان حالم روز به روز بهتر و بهتر می شد طوریکه در آزمایشی که از من گرفتند هیچ اثری ازبیماری ام نبود سالم سالم بودم.من شفا پیدا کرده بودم ، یک معجزه.
والدینم نمی دانستند که از این موضوع باید شاد باشند یا ناراحت چون می دانستند که من باید تمام عمرم را با عصای سفید زندگی کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد