ویزیت در خواب

یاران سلام : قبل از هر چیز از اینکه چند روزی بخاطر ناخوش احوالی این حقیر غیبت داشته و از هیچ دری با شما سخن نگفته  بودم عذرخواهی میکنم ، راستش از بس که مطب ، دارو خانه و آزمایشگاه می رفتم و همچنان می روم همیشه خواب مطب و داروهانه و آزمایشگاه را می دیدم و می بینم .

همین چند شب پیش تا چشمام گرم شده بود که یک مرتبه خودم را در راه مطب دکتر دیدم آنهم در شهری شلوغ اما بی سر وصدا قبلاً بگویم که مطب در آخرین طبقه آسمانخراشی بلند قرار داشت اما بجای آسمان برای بالا رفتن و پائین آمدن چند تخت روان وجود داشت وافرادی با گرفتن کرایه ی نه چندان مختصر بیمارانی را که توانایی بالا رفتن از پله ها را نداشتند به مطلب می رساندند . من هم تخت روانی نه چندان روان را کرایه کرده و خود را به طبقه آخر رساندم . مطب حسابی شلوغ بود در آن واحد چند مطب دیگر هم وجود داشت که همگی متخصص بودند . یکی متخصص گوشت و پوست و استخوان ، دیگری متخصص دل و روده و قلوه ، یکی هم متخصص کل امراض هم اجمعین ! روی در اطاق آخر هم نوشته شده بود  مرده شور خونه ! که از درونش صدای گریه و ناله بلند بود و هم صدای خنده و قهقهه ! خودم هم نمی دانستم که نوبتم برای رفتن به نزد متخصص کل امراض هم اجمعین چه وقت است ؟ به همین خاطر گفتم بهتر است تا نوبتم برسد و صدایم بزنند سری به اطاق مرده شور خانه بزنم تا از راز گریه ها و خنده ها توامانش سر در بیاورم .  در مرده شور خانه چند نفر روی تخت مرده شوری دراز کشیده و بلند بلند می خندیدند  و اطرافیانش گریه می کردند و زجه می زدند معلوم نبود آنها مرده بودند یا قرار بود بمیرند! در هر حال نام مرا صدا زدند و نوبت ویزیت من رسیده بود از آن مرده شور خانه عجیب و غریب بیرون آمدم و رفتم در اطاق دکتر ایستادم که منشی با اشاره دست به من فهماند که می تونم برم اما قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند گفت : یک لحظه بیا و من رفتم جلو میز منشی ایستادم منشی سوال کرد : فال گرفتی ؟! با تعجب گفتم فرمودین فال ؟ گفت آره فال ! دستهات رو بذار رو میز ... هر دو دستت ... کف دست نه پشت دست ، رو بالا باشه ! با خودم گفتم : عجب اینها فال گرفتنشان هم با بقیه فرق دارد ... و به جای کف بینی پشت بینی می کنند "پشت دست بینی" . منشی پس از اینکه نگاهی به پشت دستهام انداخت یه سری خط و خطوط روی کاغذ کشید و به دست من داد : رفتی داخل اینو به آقای دکتر نشون بده . از خانم منشی تشکر کردم و بلاخره به داخل اطاق دکتر رفتم . اطاق آقای دکتر بیشتر به یک سالن شبیه بود که نصف آن را صندلی چیده و حدود سی تا چهل نفر روی صندلیها نشسته بودند که البته همگی خواب بودند و بعضی ها خرناس هم می کشیدند! دکتر هم در پشت میز بزرگی که در انتهای سالن و در بلندی قرار داشت نشسته بود و در دو سمت دکتر هم دو نفر با لباس سفید پرستاری قرار داشتند که هیچ حرکتی نمی کردند و فقط تبسمی بر لب داشتند . مثل اینکه سالن دادگاه بود و آقای دکتر هم قاضی دادگاه ! آقای دکتر تا چشمش به من افتاد با ناراحتی گفت : باز هم تو .... میدونی این چندمین بار است که می آیی اینجا ! آخه تو کی میخوای خوب بشی ؟! حالا بیا اینجا ببینم : بعد آقای دکتر دست مر در دست گرفت و محکم فشار داد و گفت : فشار خونت هم که بالاست ! قرصهات رو مرتب میخوری ؟ گفتم بله آقای قاضی ببخشید آقای دکتر .. گفت : زهر مار و بله بعد مثل اینکه چیزی را بیاد آورده باشد چکش مخصوص را چند بار روی میز کوبید و خطاب به آنهایی که روی صندلی ها خواب بودند گفت: بیدار شید ویزیت رسمی است ! چند نفر سرشان را بلند کردند و روی صندلی خود جابجا شدند و بقیه همچنان در خواب ناز تشریف داشتند ، سکوتی سنگین بر فضای سالن حکمفرما بود. آقای دکتر سپس گفت : نتیچه آزمایشها و فال کجاست ؟ گفتم بفرمائید آقای دکتر اینجاست دکتر نگاهی به آزمایشها انداخت و سرش را تکان داد و گفت : قند و چربی خونت هم که دوباره رفته بالا بی مزه پر رو ! فالت هم که مثل حالته! در هر حال تو محکوم به مرگ هستی ... البته اگه خودت می مردی دردسر ما هم کمتر بود اما حالا چاره ای نیست باید یک جوری شرت را کم کنیم ! یه نسخه برات آماده دارم که مستقیم خواله میشی اون دنیا ! اول یه شربت یه قاشق اول صبح میخوری که دل و روده ات از دهنت بزنه بیرون اگه افاقه نکرد و باز هم زنده موندی یه آمپول برات نوشتم که تا بزنی از هستی ساقط میشی! و کارت تمام میشد ! برای اطمینان زهر مار هم برات نوشتم که بعد از خوردن شربت و زدن آمپول همه را یکجا میخوری مطمئنم طوری می میری که خودت هم کیف میکنی و البته اینجانب بیشتر ! بعد با بیانی شاعرانه و قافیه دار گفت : حالا این نسخه را بگیر و ..... گورت رو گم کن و برو بمیر ! گفتم چشم آقای دکتر ... آن دو نفر را با دست زدن تشویق می کردند آنها نزد من آمدند و زیر بغلم را گرفتند اینبار حضار  مرا هو کردند و هنگامی که پرستاران متبسم میخواستند با اردنگی بنده را به بیرون هدایت کنند شعار دادند بیمار بعدی ویزیت باید گردد!

خلاصه از آن مطب عجیب و غریب بیرون آمدم و برای تهیه نسخه آقای دکتر به سمت داروخانه رفتم که ناگهان زنگ ساعت به صدا در آمد و تمام آن خواب و رویاها به پایان رسید. خواب و رویایی وحشتناک و کمی تا قسمتی باحال ... ساعت 7 بود و کم کم باید برای رفتن به بیمارستان و گرفتن نوبت آماده می شدم . خداوند عاقبت همه را ختم به خیر کند .

پایان        عبدالله فریدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد